"رفتم خونه نرودا، آگوست هفتاد و سه بود. یک ماه و نیم قبل از کودتا. نوبلش
رو اون موقع گرفته بود. دو ساعتیِ سانتیاگو کنار ساحل زندگی میکرد،
یهمحلی بود به نام ایسلا نِیرا. دعوتم کرد خونهاش فکر کردم قراره به
عنوان روزنامهنگار مصاحبهاش کنم. برام یه ناهار فوقالعاده درست کرد با
ماهی و شراب سفید. دو ساعتی گذشت و هوا داشت تاریک میشد. آگوست توی شیلی
چلّه زمستونه. گفتم دون پابلو، من باید برم. نمیخوام توی تاریکی رانندگی
کنم. میشه مصاحبه رو شروع کنیم؟ گفت کدوم مصاحبه؟ مصاحبه هم بکنم با تو
نمیکنم. تو بدترین روزنامهنگار این مملکتی. همیشه دروغ مینویسی، هیچوقت
نمیتونی بیطرف باشی و اگه داستان رو ندونی از خودت درش میاری. چرا به جای
روزنامهنگاری نمیای ادبیات؟ همه این عیب و ایرادهایی که گفتم تو ادبیات
ارزش حساب میشن. درست میگفت ... درست میگفت." خاطره خانم ایزابل آلنده
از آقای پابلو نرودا، در مصاحبه با خانم دایان ریم، نوامبر دوهزار و هفده؛
چهل و چهار سال بعد از واقعه
جالب اینجاست که تا به حال کتابی از
خانم آلنده نخواندهام. "خانه ارواح"ش مانده توی کتابخانه ولی مدام جایش را
میدهد به خواندنیهای اجباری. از نزدیک ولی ملاقاتش کردهام و روحیهاش و
تجربهاش و آن جوهری که در وجود این زن است ده سال است که گیجم کرده. وقتی
ملاقاتش کردم هنوز سه سال مانده بود تا نوبل ادبیاتش را ببرد. برایمان صحبت
کرد از کتابهایش، از اینکه چطور میشود نویسنده شد، از فرارش از شیلی و از
صفر شروع کردن، از طلاقش و شکست احساسی، از مرگ دختر جوانش و نوشتن
زندگینامهاش تا بلکه پیش خودش یک معنی به ناملایمات دنیا بدهد. بیست دقیقه
سخنرانی و ده دقیقه سوال و جواب را سیصد بار نقل قول کردهام هر بار به
دلیلی. برای خودم ولی دلیل فقط یک دلیل است و آن انرژی وجود خانم آلنده
بود. بعد امروز که خانم آلنده هفتاد و پنج ساله با همان انرژی از آقای
نرودا حرف زد و از نصیحتش، فکر کردم خیلی آدمها آن سه ضلع مهارت و استعداد
و عملشان کامل است، فقط یک آقای نرودا میخواهد که نشانشان بدهد این مثلث
روی سر تیزش نشسته و به همین دلیل نامتعادل است و یک تلنگری بزند و
بنشاندش روی ضلع صحیح. انقدر صحیح که شصت و پنج سال بعد از نوبل ادبیات
آقای نرودا، خانم آلنده هم نوبل ادبیات بگیرد. ایکاش یک روزی آدم نرودا
بشود برای آلنده وجود یکی، یا آلنده برای نرودای وجود دیگری.
@Farnoudian